در اخلاق و موعظه

آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست پنداشت که مهلتی و تأخیری هست
گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند گو رخت منه که بار می‌باید بست

تدبیر صواب از دل خوش باید جست سرمایه‌ی عافیت کفافست نخست
شمشیر قوی نیاید از بازوی سست یعنی ز دل شکسته تدبیر درست

آن کس که خطای خویش بیند که رواست تقریر مکن صواب نزدش که خطاست
آن روی نمایدش که در طینت اوست آیینه‌ی کج جمال ننماید راست

گر در همه شهر یک سر نیشترست در پای کسی رود که درویش ترست
با این همه راستی که میزان دارد میلش طرفی بود که آن بیشترست

گر خود ز عبادت استخوانی در پوست زشتست اگر اعتقاد بندی که نکوست
گر بر سر پیکان برود طالب دوست حقا که هنوز منت دوست بروست

تا یک سر مویی از تو هستی باقیست اندیشه‌ی کار بت‌پرستی باقیست
گفتی بت پندار شکستم رستم آن بت که ز پندار شکستی باقیست

بالای قضای رفته فرمانی نیست چون درد اجل گرفت درمانی نیست
امروز که عهد تست نیکویی کن کاین ده همه وقت از آن دهقانی نیست

ماهی امید عمرم از شست برفت بیفایده عمرم چو شب مست برفت
عمری که ازو دمی به جانی ارزد افسوس که رایگانم از دست برفت

دادار که بر ما در قسمت بگشاد بنیاد جهان چنانکه بایست نهاد
آن که نداد از سببی خالی نیست دانست سرو به خر نمی‌باید داد

نه هر که زمانه کار او دربندد فریاد و جزع بر آسمان پیوندد
بسیار کسا که اندرونش چون رعد می‌نالد و چون برق لبش می‌خندد