متی حللت به شیراز یا نسیم الصبح | خذالکتاب و بلغ سلامی الاحباب | |
اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست | همی کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب |
□
گر مرا بیتو در بهشت برند | دیده از دیدنش بخواهم دوخت | |
کاین چنینم خدای وعده نکرد | که مرا در بهشت باید سوخت |
□
گفتا چه کردهام که نگاهم نمیکنی | وآن دوستی که داشتی اول چرا کمست؟ | |
گفتا به جرم آنکه به هفتاد سالگی | سودای سور میپزی و جای ماتمست |
□
آشفتن چشمهای مستت | دود دل یار مهربانست | |
وین طرفه که درد چشم او را | خونابه ز چشم ما روانست | |
دو فتنه به یک قرینه برخاست | پیداست که آخرالزمانست |
□
خوب را گو پلاس در بر کن | که همان لعبت نگارینست | |
زشت را گو هزار حله بپوش | که همان مردهشوی پارینست |
□
در قطرهی باران بهاری چه توان گفت؟ | در نافهی آهوی تتاری چه توان گفت؟ | |
گر در همه چیزی صفت و نعت بگنجد | در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت؟ |
□
سخن عشق حرامست بر آن بیهده گوی | که چو ده بیت غزل گفت مدیح آغازد | |
حبذا همت سعدی و سخن گفتن او | که ز معشوق به ممدوح نمیپردازد |
□
من بگویم ندیدهام دهنی | کز دهان تو تنگتر باشد | |
تنگتر زین دهان فراخ ولیک | نه همه تنگها شکر باشد |
□
کوه عنبر نشسته بر زنخش | راست گویی بهیست مشک آلود | |
گر به چنگال صوفیان افتد | ندهندش مگر به شفتالود |
□
تو آن نهای که به جور از تو روی برپیچند | گناه تست و من استادهام به استغفار |