او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم
|
|
یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم
|
هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر
|
|
تا به عشق بیوفایی دیگر آتش در زنیم
|
تا کی از نادیدنش ما دیدهها پر خون کنیم
|
|
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم
|
گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد
|
|
گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم
|
گر فلک در عهد او با ما نسازد گو مساز
|
|
ما به یک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنیم
|
گه ز رخسار بتان بر لاله و گل میخوریم
|
|
گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنیم
|
پشتمان از غم کمان شد از قدش تیری کنیم
|
|
باده پیماییم از خم بر خم دیگر زنیم
|