ای زینهارخوار بدین روزگار
|
|
از یار خویشتن که خورد زینهار
|
یکدل همیچرند کنون آهوان
|
|
با شیر و با پلنگ به یک مرغزار
|
وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو
|
|
در باغ گل همیشکفد صد هزار
|
هر شب همیدرخشد در گلستان
|
|
چون شعلههای آذر گلهای نار
|
وقتیکه چون موشح گردد زمین
|
|
وشی و پرنیان همه کوه و قفار
|
گردد ز چشم دیده و ران ناپدید
|
|
اندر میان سبزه به صحرا سوار
|
وقتیکه چون سرود سرایی به باغ
|
|
یا در چمن چغانه نهی بر کنار
|
بلبل سرود راست کند بر سمن
|
|
صلصل قصیده نظم کند بر چنار
|
وقتیکه عاشقان و جوانان به هم
|
|
در باغ می خورند به دیدار یار
|
این بر چمن نشسته و پر می قدح
|
|
و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار
|
زیر گل شکفته بخواهد گشاد
|
|
نرگس دو چشم خویش ز خواب خمار
|
از من همی جدا شوی ای ماهروی
|
|
نامهربان نگاری و ناسازگار
|
بی دوست چون بوم به چنین ماه و روز
|
|
بی یار چون زیم به چنین روزگار
|
ترسم که از بهار بترسی همی
|
|
گویی ز تو بهار به آید به کار
|
و آنگاه چون بهار به آید ز تو
|
|
گردی به چشم عاشق بیقدر و خوار
|
تو زین قبل اگر روی ای جان مرو
|
|
ور انده تو زینست انده مدار
|
من هم بهار دیدم و هم روی تو
|
|
روی تو از بهار به ای غمگسار
|
اینک بهار و اینک رخسار تو
|
|
بنگر به روی خویش و به روی بهار
|
ور بی بهانه رفتن خواهی همی
|
|
بی مهر گشت خواهی و زنهار خوار،
|
شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف
|
|
تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار
|