به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است | بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است | |
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما | به دست باش که خیری به جای خویشتن است | |
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع | شبان تیره مرادم فنای خویشتن است | |
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل | مکن که آن گل خندان برای خویشتن است | |
به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج | که نافههاش ز بند قبای خویشتن است | |
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر | که گنج عافیتت در سرای خویشتن است | |
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او | هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است |