آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی
|
|
گفت کین والی شهر ما گدایی بیحیاست
|
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمهای
|
|
صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست
|
گفتش ای مسکین غلط اینک از اینجا کردهای
|
|
آن همه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست
|
در و مروارید طوقش اشک اطفال منست
|
|
لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست
|
او که تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است
|
|
گر بجویی تا به مغز استخوانش زان ماست
|
خواستن کدیه است خواهی عشر خوان خواهی خراج
|
|
زانکه گر ده نام باشد یک حقیقت را رواست
|
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
|
|
هرکه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست
|