قصه‌ی آن گنج‌نامه کی پهلوی قبه‌ای روی به قبله کن و تیر در کمان نه بینداز آنجا کی افتد گنجست

دید در خواب او شبی و خواب کو واقعه‌ی بی‌خواب صوفی‌راست خو
هاتفی گفتش کای دیده تعب رقعه‌ای در مشق وراقان طلب
خفیه زان وراق کت همسایه است سوی کاغذپاره‌هاش آور تو دست
رقعه‌ای شکلش چنین رنگش چنین بس بخوان آن را به خلوت ای حزین
چون بدزدی آن ز وراق ای پسر پس برون رو ز انبهی و شور و شر
تو بخوان آن را به خود در خلوتی هین مجو در خواندن آن شرکتی
ور شود آن فاش هم غمگین مشو که نیابد غیر تو زان نیم جو
ور کشد آن دیر هان زنهار تو ورد خود کن دم به دم لاتقنطوا
این بگفت و دست خود آن مژده‌ور بر دل او زد که رو زحمت ببر
چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان می‌نگنجید از فرح اندر جهان
زهره‌ی او بر دریدی از قلق گر نبودی رفق و حفظ و لطف حق
یک فرح آن کز پس شصد حجاب گوش او بشنید از حضرت جواب
از حجب چون حس سمعش در گذشت شد سرافراز و ز گردون بر گذشت
که بود کان حس چشمش ز اعتبار زان حجاب غیب هم یابد گذار
چون گذاره شد حواسش از حجاب پس پیاپی گرددش دید و خطاب
جانب دکان وراق آمد او دست می‌برد او به مشقش سو به سو
پیش چشمش آمد آن مکتوب زود با علاماتی که هاتف گفته بود
در بغل زد گفت خواجه خیر باد این زمان وا می‌رسم ای اوستاد
رفت کنج خلوتی و آن را بخواند وز تحیر واله و حیران بماند
که بدین سان گنج‌نامه‌ی بی‌بها چون فتاده ماند اندر مشقها