به پای نفس جنون پیشه بند محکم نه
|
|
که این سرآمد دیوانهایست سلسله خا
|
نظر به پوش ز خوان طمع که مائدهایست
|
|
پر از گرسنه ربا طعمههای جوع فزا
|
به دست صبر ز خالق نعیم باقی گیر
|
|
بخوان خلق بنانی مشو بنان آلا
|
به نفس بانگ زنان آگهش کن ازو یلی
|
|
که کس بر آن نکند غیر بانک واویلا
|
بگرد قلعهی دین آنچنان حصاری بند
|
|
که عاجز آید از آن صد هزار قلعه گشا
|
به تازیانه همت براق سان برسان
|
|
کمیت نفس به میدان عالم بالا
|
برای عزم تو زین بستهاند بر فرسی
|
|
که هست غاشیهاش چرخ را کتف فرسا
|
تو پای خود به رکابی رسان که چون مه نو
|
|
بود بنعل سمندت فرشته ناصیه سا
|
فکن گذار به جائی که نعل اگر فکند
|
|
تکاور تو مکرر شود هلال سما
|
گرت هواست ز شاخ بلند گل چیدن
|
|
مکش ز زیر قدم بوتههای خار جفا
|
دلیر باش که صبرآزمائی است غرض
|
|
تو را چو بر سر خوان بلا زنند صلا
|
به درد کو مرض خود که درد چاربریست
|
|
به داغ سوزنشان و به زخم ریش دوا
|
چو گیردت تب شهوت به نیش نهی بزن
|
|
رگ هوس که بود فصد ماحی حما
|
بکوش کز چمن تن چو مرغ روح پرد
|
|
رسد ز سیر ریاض دگر به برگ و نوا
|
ازین منازل اسفل چنان گذر که شود
|
|
نزول گاه تو این طرفه غرفهی اعلا
|
نه آن چنان که قدم زین سرا نهی چو برون
|
|
کنی سرای دگر را ز نوحه نوحهسرا
|
متاز در عقب عیش دنیوی که هم اوست
|
|
برندهی تو بسوی عقوبت عقبا
|
چه حرص معصیت این که هیچ صید گنه
|
|
نمیشود ز کمند تعلق تو رها
|
به مشرب تو چنان شربت حرام خوش است
|
|
که شرب آب به طبع مریض استسقا
|
ز نشههای جزا غافلی و میسازی
|
|
مفرح گنه خویش را تمام اجزا
|