ظاهرا در ستایش صاحب دیوان است

بنده‌زاده که در وجود آمد هم به روی تو دیده بر کردست
خدمت دیگری نخواهد کرد که مرا نعمت تو پروردست

در چشمت ار حقیر بود صورت فقیر کوته نظر مباش که در سنگ گوهرست
کیمخت نافه را که حقیرست و شوخگن قیمت بدان کنند که پر مشک اذفرست

کسی گفت عزت به مال اندرست که دنیا و دین را درم یاورست
چه مردی کند زور بازوی جاه؟ که بی‌مال، سلطان بی‌لشکرست
تهیدست با هیبت و بانگ و نام زن زشتروی نکو چادرست
بدان مرغ ماند که بر جسم او پر و ریش بسیار و خود لاغرست
دگر کس نگر تا جوابش چه داد به جاهست اگر آدمی سرورست
مذلت برد مرد مجهول نام وگر خود به مال آستانش زرست
خداوند را جاه باید نه مال وگر مال خواهی به جاه اندرست
اگر راست خواهی ز سعدی شنو قناعت از این هر دو نیکوترست

دست بر پشت مار مالیدن به تلطف نه کار هشیارست
کان بداخلاق بی‌مروت را سنگ بر سر زدن سزاوار است

گر سفیهی زبان دراز کند که فلانی به فسق ممتازست
فسق ما بی‌بیان یقین نشود و او به اقرار خویش غمازست

هرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام بدگوهری که خبث طبیعیش در رگست
قارون گرفتمت که شوی در توانگری سگ نیز با قلاده‌ی زرین همان سگست