حکایت

یکی را عسس دست بر بسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود
به گوش آمدش در شب تیره رنگ که شخصی همی نالد از دست تنگ
شنید این سخن دزد مغلول و گفت ز بیچارگی چند نالی؟ بخفت
برو شکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم نبست
مکن ناله از بینوایی بسی چو بینی ز خود بینواتر کسی