خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا
|
|
نه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زین همه تنها
|
چه گوئی از چه او عالم پدید آورد از لولو
|
|
که نه مادت بد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا
|
همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق
|
|
چنان چون بر عدد واحد، و یا بر کل خود اجزا
|
به معلولی چو یک حکم است و یک وصف آن دو عالم را
|
|
چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟
|
هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوت
|
|
نیاز و عجز اگر نبود ورا چه دی و چه فردا
|
همی گوئی زمانی بود از معلول تا علت
|
|
پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا
|
زمانی کز فلک زاید فلک نابوده چون باشد
|
|
زمان و چیز ناموجود و ناموجود بیمبدا
|
اگر هیچیز را چیزی نهی قایم به ذات خود
|
|
پس آمد نفس وحدت را مضاد و مثل در آلا
|
و گر زین صورت هیچیز حرف و صوت میخواهی
|
|
مسلم شد که بیمعلول نبود علت اسما
|
تقدم هست یزدان را چو بر اعداد وحدان را
|
|
زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم بر جا
|
مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری
|
|
بجز ابداغ یک مبدع کلمح العین او ادنا
|
مگو فعلش بدان گونه که ذاتش منفعل گردد
|
|
چنان کز کمترین قصدی به گاه فعل ذات ما
|
مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی
|
|
که او عام است و ماهیات خاص اندر همه احیا
|
گر از هر بینشش بیرون کنی وصفی برو مفزا
|
|
دو باشد بیخلاف آنگه نه فرد و واحد و یکتا
|
اگر چه بیعدد اشیا همی بینی در این عالم
|
|
ز خاک و باد و آب و آتش و کانی و از دریا
|
چو هاروت ار توانستی که اینجا آئی از گردون
|
|
از اینجا هم توانی شد برون چون زهرهی زهرا
|
ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی
|
|
که جز یک چیز را یک چیز نبود علت انشا
|
خرد دان اولین موجود، زان پس نفس و جسم آنگه
|
|
نبات و گونهی حیوان و آنگه جانور گویا
|
همی هریک به خود ممکن بدو موجود ناممکن
|
|
همی هریک به خود پیدا بدو معدوم ناپیدا
|
چه گوئی چیست این پرده بر این سان بر هوا برده
|
|
چو در صحرای آذرگون یکی خرگاه از مینا؟
|