کوف آمد پیش چون دیوانهای
|
|
گفت من بگزیدهام ویرانهای
|
عاجزیام در خرابی زاده من
|
|
در خرابی میروم بیباده من
|
گرچه معموری بسی خوش یافتم
|
|
هم مخالف هم مشوش یافتم
|
هرک در جمعیتی خواهد نشست
|
|
در خرابی بایدش رفتن چو مست
|
در خرابی جای میسازم به رنج
|
|
زانک باشد در خرابی جای گنج
|
عشق گنجم در خرابی ره نمود
|
|
سوی گنجم جز خرابی ره نبود
|
دور بردم از همه کس رنج خویش
|
|
بوک یابم بی طلسمی گنج خویش
|
گر فرو رفتی به گنجی پای من
|
|
باز رستی این دل خودرای من
|
عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست
|
|
زانک عشقش کار هر مردانه نیست
|
من نیم در عشق او مردانهای
|
|
عشق گنجم باید و ویرانهای
|