در مدح امام زکی‌الدین بن حمزه‌ی بلخی و نکوهش خواجه اسعد هروی

آنکه پوشیده بود پیش از وقف دق مصر و عمامه‌ی معلم
خورد اکنون دوال زجر و نکال پوشد اکنون لباس حسرت و غم
گرگ پیر آمده به دام و به روی تیغ کین آخته شبان غنم
بود چو ترک و دیلم اندر ظلم بر همه خلق مبرم و مبرم
از پی مال وقف کرده‌ی ملک ترک به روی موکل و دیلم
از پی هر درم که برد از وقف یا ستد از کسان به بیع سلم
بر سر گل خورد یکی خایسک چون به هنگام مهر میخ درم
کیست از جمله‌ی صغار و کبار از همه گوهر بنی آدم
که ندیده ازو سعایت و غمز یا نخوردست ازو عنا و الم
گر نداری تو این سخن باور باز گوید ترا محمد جم
پسران را ز غمز او پوشید صاحبی و دبیقی و ملحم
صورت غمز شد سعایت او زد به هر خانه‌ای یکی ماتم
تن اشرف ازو هین بلا دل سادات ازو حزین و دژم
آن کسان را که مدح گفت خدا او همی گوید آشکارا ذم
بیشتر زین چه کرد با سادات شمر یا هند زاده یا ملجم
دل و بازو و تیغش ار بودی برشدستی به برترین سلم
هر کسی را به موجبی باری می نشاند به گوشه‌ای مغتم
من یکی شاعر و دخیل و غریب راه عزلت گزیده در عالم
نه مرا غمخواری چو جد و پدر نه مرا مونسی چو خال و چو عم
نه ازو نز حسین و اسعد و زید گردن من به زیر بار نعم