حکیمان را چه میگویند چرخ پیر و دورانها
|
|
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها
|
خزان گوید به سرماها همین دستان دی و بهمن
|
|
که گویدشان همی بیشک به گرماها حزیرانها
|
به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
|
|
حریر سبز در پوشند بستان و بیابانها
|
درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر
|
|
در آویزند فرزندان بسیارش ز پستانها
|
فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
|
|
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها
|
به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان
|
|
ز سبزهی آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها
|
به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا
|
|
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها؟
|
نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی
|
|
به قول او کند ایدون همی آباد ویرانها
|
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
|
|
به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقانها
|
نگونسار ایستاده مر درختان را یکی بینی
|
|
دهانهاشان روان در خاک بر کردار ثعبانها
|
درختان را بهاران کار بندانند و تابستان
|
|
ولیکنشان نفرماید جز آسایش زمستانها
|
به قول ماه دی آبی که یازان باشد و لاغر
|
|
بیاساید شب و روز و بر آماسد چو سندانها
|
که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدتان
|
|
همی جستن که زادنتان نباشد جز به نیسانها؟
|
در آویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها
|
|
صلاح خویش را گوئی به چنگ خویش و دندانها
|
چرا واقف شدند اینها بر این اسرار و، ای غافل،
|
|
نگشته ستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمانها؟
|
بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره؟
|
|
ندانستی که بسیار است او را مکر و دستانها؟
|
نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی
|
|
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها
|
همی گوید به فعل خویش هر کس را ز ما دایم
|
|
که «من همچون تو، ای بیهوش، دیده ستم فراوانها
|
اگر با تو نمیدانی چه خواهم کرد، نندیشی
|
|
که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟
|
همی بینی که روز و شب همی گردی به ناکامت
|
|
به پیش حادثات من چو گوئی پیش چوگانها
|