به دو منقار زمین چون بنشیند بکند | گویی از سهم کند نامه نهان بر سر راه |
□
به سمنزار درون لالهی نعمان به شنار | چون دواتی بسدینست خراسانیوار | |
وان دوات بسدین را نه سرست و نه نگار | در بنش تازه مداد طبری برده به کار | |
چون ده انگشت دبیری که کند فصل بهار | به دوات بسدین اندر، شبگیر پگاه |
□
باد خوشبوی دهد نرگس را مژده همی | که گل سرخ به در آمد از پرده همی | |
با تو در باغ به دیدار کند وعده همی | نرگس از شادی آن وعده، کند سجده همی | |
به تکاپوی سحاب آید از جده همی | به لب باغ، کند در سلب باغ نگاه |
□
باغ معشوقه بد و عاشق او بوده سحاب | خفته معشوق و عاشق شده مهجور و مصاب | |
عاشق از غربت باز آمده با چشم پرآب | دوستگان را با سرشک مژه برکرد از خواب | |
دوستگان دست برآورده بدرید نقاب | از پس پرده برون آمد با روی چو ماه |
□
عاشق از دور به معشوق خود اندر نگرید | بخروشید و خروشش همه گوشی بشنید | |
آتشی داشت به دل، دست زد و دل بدرید | تا به دیده بت او آتش پنهانش بدید | |
آب حیوان ز دو چشمش بدوید و بچکید | تا برست از دل و از دیدهی معشوق گیاه |
□
همچنین ماه دو، سر از بر بالینش یافت | گه و ناگاه چنین دل بدرید و بشکافت | |
عاشق از دور بدید و بدوید و بشتافت | تا دل و دیده و تا تنش ازو گرم بیافت | |
تا که خورشید فراز آمد و بر دوست بتافت | بشدش کالبد از تابش خورشید تباه |
□
اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت | هیچ معشوقهی او را دل و دیده نشکفت | |
ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت | نشدش کالبد از زاری و ز فرقت زفت | |
اینچنین سنگدلی، بیحق و بیحرمت جفت | شاه مسعود مبیناد و میفتاد به راه |
□
ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند | میخ دیوار سراپرده به صد میل زنند |