حکایت

بود سفیهی به سفاهت علم ساخته محکم به جهالت قدم
داشت یکی لاشه خبر پشت ریش بر تن او زخم ز اندازه بیش
بوی بد زخم تن آن خمار باعث قی کردن مردار خوار
شل به یکی دست وبه یک پای لنگ کور شده بسکه زده سر به سنگ
کرد رسن بر سر و بردش کشان داد به دلال سر ریسمان
گفت که از دست عنان داده‌ام همچو خر اندر وحل افتاده‌ام
زین وحل از لطف برآور مرا بازخر از خواری این خر مرا
مرد فروشنده زبان باز کرد در صفت خر سخن آغاز کرد
کاین خر صرصر تک آهو نهاد گوی برون برده ز میدان باد
گر بنهی بر زبرش بار فیل پیل صفت بگذرد از رود نیل
دست و دو پایش که ستون تنند چار ستونند که از آهنند
کره خر شیره نینداخته با همه اسبان به گرو باخته
صاحب خر این سخنان چون شنفت رفت و به دلال خر آهسته گفت
کاینهمه تعریف تو گر هست راست هست حماری که مرا مدعاست
داشتم این طور حماری مراد شکر که بی‌رنج طلب دست داد
گفت فروشنده که ای غلتبان چند از این درد سر رایگان
لاشه‌ی خود را نشناسی که چیست رو که برین عقل بباید گریست

ای ز دل مور دلت تنگتر حرص تو از کوه گران سنگتر
گر فکند حرص تو بر کوه دست در کمر کوه درآرد شکست
مور نه‌ای ، این کمر آز چیست گور نه‌ای ، این دهن باز چیست