چون جدا افتاد یوسف از پدر
|
|
گشت یعقوب از فراقش بیبصر
|
موج میزد بحر خون از دیدگانش
|
|
نام یوسف مانده دایم در زفانش
|
جبرئیل آمد هرگز گرد گر
|
|
بر زفان تو کند یوسف گذر
|
محو گردانیم نامت بعد ازین
|
|
از میان انبیا و مرسلین
|
چون درآمد امرش از حق آن زمان
|
|
گشت محوش نام یوسف از زفان
|
گرچه نام یوسفش بودی ندیم
|
|
نام او در جان خود گشتی مقیم
|
دید یوسف را شبی در خواب پیش
|
|
خواست تا او را بخواند سوی خویش
|
یادش آمد آنچ حق فرموده بود
|
|
تن زد آن سرگشتهی فرسوده زود
|
لکن از بی طاقتی از جان پاک
|
|
برکشید آهی به غایت دردناک
|
چون ز خواب خوش بجنبید او ز جای
|
|
جبرئیل آمد که میگوید خدای
|
گر نراندی نام یوسف بر زفان
|
|
لیک آهی برکشیدی آن زمان
|
در میان آه تو دانم که بود
|
|
در حقیقت توبه بشکستی چه سود
|
عقل را زین کار سودا میکند
|
|
عشق بازی بین که با ما میکند
|