کبک بس خرم خرامان در رسید
|
|
سرکش و سرمست از کان در رسید
|
سرخ منقاروشی پوش آمده
|
|
خون او از دیده در جوش آمده
|
گاه میبرید بیتیغی کمر
|
|
گاه میگنجید پیش تیغ در
|
گفت من پیوسته در کان گشتهام
|
|
بر سر گوهر فراوان گشتهام
|
بودهام پیوسته با تیغ و کمر
|
|
تا توانم بود سرهنگ گهر
|
عشق گوهر آتشی زد در دلم
|
|
بس بود این آتش خوش حاصلم
|
تفت این آتش چو سر بیرون کند
|
|
سنگ ریزه در درونم خون کند
|
آتشی دیدی که چون تأثیر کرد
|
|
سنگ را خون کرد و بیتأخیر کرد
|
در میان سنگ و آتش ماندهام
|
|
هم معطل هم مشوش ماندهام
|
سنگ ریزه میخورم در تفت و تاب
|
|
دل پر آتش میکنم بر سنگ خواب
|
چشم بگشایید ای اصحاب من
|
|
بنگرید آخر به خورد و خواب من
|
آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد
|
|
با چنین کس از چه باید جنگ کرد
|
دل در این سختی به صد اندوه خست
|
|
زانک عشق گوهرم بر کوه بست
|
هرک چیزی دوست گیرد جز گهر
|
|
ملکت آن چیز باشد برگذر
|
ملک گوهر جاودان دارد نظام
|
|
جان او با کوه پیوسته مدام
|
من عیار کوهم و مرد گهر
|
|
نیستم یک لحظه با تیغ و کمر
|
چون بود در تیغ گوهر بر دوام
|
|
زان گهر در تیغ میجویم مدام
|
نه چو گوهر هیچ گوهر یافتم
|
|
نه ز گوهر گوهریتر یافتم
|
چون ره سیمرغ راه مشکل است
|
|
پای من در سنگ گوهر در گلست
|
من به سیمرغ قوی دل کی رسم
|
|
دست بر سر پای در گل کی رسم
|