زو یکی پرسید کای صاحب قبول
|
|
تو چه میگویی ز یاران رسول
|
گفت من از حق نمیآیم به سر
|
|
کی توانم داد از یاران خبر
|
گرنه در حق جان و دل گم دارمی
|
|
یک نفس پروای مردم دارمی
|
آن نه من بودم که در سجده گهی
|
|
خار در چشمم شکست اندر رهی
|
بر زمین خونم روان شد از بصر
|
|
من ز خون خویش بودم بیخبر
|
آنک او را این چنین دردی بود
|
|
کی دل کار زن و مردی بود
|
چون نبودم تا که بودم خودشناس
|
|
دیگری را کی شناسم در قیاس
|
تو درین ره نه خدا و نه رسول
|
|
دست کوته کن ازین رد و قبول
|
تو کفی خاکی درین ره خاک شو
|
|
از تبرا و تولا پاک شو
|
چون کفی خاکی سخن از خاک گوی
|
|
جمله را تو پاک دان و پاک گوی
|