چون عمر پیش اویس آمد به جوش | گفت افکندم خلافت در فروش | |
این خلافت گر خریداری بود | میفروشم گر به دیناری بود | |
چون اویس این حرف بشنید از عمر | گفت تو بگذار و فارغ در گذر | |
تو بیفکن، هرک راباید، ز راه | باز برگیرد شود در پیشگاه | |
چون خلافت خواست افکندن امیر | آن زمان برخاست از یاران نفیر | |
جمله گفتندش مکن ای پیشوا | خلق را سرگشته از بهر خدا | |
عهدهی در گردنت صدیق کرد | آن نه بر عمیا که بر تحقیق کرد | |
گر تو میپیچی سر از فرمان او | این زمان از تو برنجد جان او | |
چون شنید این حجت محکم عمر | کار ازین حجت برو شد سخت تر |