ای سلسلهی زلف تو یکسر جنبان | دیوانه شدم سلسله کمتر جنبان | |
دارم سر آنکه با تو در بازم جان | گر هست سر منت سری در جنبان |
□
تا بر هدف فلک زدم تیر سخن | از حلقه گسسته گشت زنجیر سخن | |
طعم سخنم همچو عسل خواهد بود | طبعم چو شکر فکند در شیر سخن |
□
خاقانی را که هست سلطان سخن | صد لعل فزون نهاد در کان سخن | |
امروز چنان نمود برهان سخن | کز جمله ربود گو ز میدان سخن |
□
خاقانی اگر ز خود نهی گام برون | مهرهات شود از ششدر ایام برون | |
تا یک نفست آمدن از کام برون | مرغ تو پریده باشد از دام برون |
□
بیداد براین تنگدل آخر بس کن | ای ظالم ده رنگ دل آخر بس کن | |
از خیره کشیت سنگ بر من بگریست | ای خیرهکش سنگدل آخر بس کن |
□
بس کور دل است این فلک بیسر و بن | زان کم نگرد به صورت آرای سخن | |
خاقانی اگر ممیزی عرضه مکن | آن یوسف تازه را بر این گرگ کهن |
□
خاقانی ازین چرخ سیه کاسهی دون | چونی تو در این گلخن خاکسترگون | |
از چشم و دلی چو دیگ گرمابه کنون | کتش ز درون داری و آب از بیرون |
□
ای دوست به ماتم چه نشینی چندین | کز ماتم تو شدیم با مرگ قرین | |
زین ماتم کاندرونی ای شمع زمین | چون برخیزی به ماتم ما بنشین |
□
گاهی که کنی عهد و وفا با یاران | زنهار وفای عهد خود واجب دان | |
بیشکر خدا مباش هرگز نفسی | تا بر تو شود ابر کرمها باران |
□
ای دل چو فسردهای غمی پیدا کن | وی غنچه تو داغ ستمی پیدا کن | |
خواهی که به ملک دل سلیمان باشی | از صافی سینه خاتمی پیدا کن |