در مرثیه‌ی خواجه ابوالفارس

شیر میدان و شمسه‌ی مجلس قرة العین جان ابوالفارس

مایه زهر است نوش عالم را میوه مرگ است تخم آدم را
ای حریف عدم قدم درنه کم زن این عالم کم از کم را
صبح محشر دمید و ما در خواب بانگ زن خفتگان عالم را
هین که فرش فنا بگستردند درنورد این بساط خرم را
رخنه گردان به ناوک سحری این معلق حصار محکم را
پس به دست خروش بر تن دهر چاک زن این قبای معلم را
رستخیز است خیز و باز شکاف سقف ایوان و طاق طارم را
یک دم از دود آه خاقانی نیلگون کن لباس ماتم را
گر به غربت سموم قهر اجل خشک کرد آن، نهال پر نم را
خیز تا ز آب دیده آب زنیم روی این تربت معظم را
دوستانش نگر که نوحه‌گرند دوستانش چه که دشمنان بترند

کو مهی که آفتاب چاکر اوست نقطه‌ی خاک تیره خاور اوست
جان پاکان نثار آن خاکی کان لطیف جهان مجاور اوست
حقه‌ی گوهرار چه در خاک است مرغ عرشی است آنچه گوهر اوست
سر تابوت باز گیر و ببین که چه رنگ است آنچه پیکر اوست
سوسن او به گونه‌ی سنبل لاله‌ی او به رنگ عبهر است
این ز گردون مبین که گردون نیز با لباس کبود غمخور اوست
بر در آن کسی تظلم کن که فلک شکل حلقه‌ی در اوست
به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت طوبی و سدره سایه گستر اوست