در پند و اندرز و مدح پیامبر بزرگوار

عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا که عمر بیش‌بها دادمش به شیربها
چو کشت عافیتم خوشه در گلو آورد چو خوشه باز بریدم گلوی کام و هوا
خروس کنگره‌ی عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپیده شد پیدا
چو ماه سی شبه ناچیز شد خیال غرور چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل که باژ گونه روی بود چون خط ترسا
ز مرغزار سلامت در مراست خبر که هم مسیح خبر دارد از مزاج گیا
مرا طبیب دل اندرز گونه‌ای کرده است کز این سواد بترس از حوادث سودا
به تلخ و ترش رضا ده به خوان گیتی بر که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا
اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد زبون چارزبانی مکن دو حور لقا
که پوست پاره‌ای آمد هلاک دولت آن که مغز بی‌گنهان را دهد به اژدها
مرا شهنشه وحدت ز داغ گاه خرد به شیب و مقرعه دعوت همی کند که بیا
از این سراچه‌ی آوا و رنگ دل بگسل به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا
در این رصد گه خاکی چه خاک می‌بیزی نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست تو را؟
به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت ز بام کعبه ند زدند مکیان دیبا
به بوی نفس مکن جان که بهر گردن خوک کسی نبرد زنجیر مسجد الاقصا
ببین که کوکبه‌ی عمر خضر وار گذشت تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا
پریر نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز از آن سوی عرفات است چشم بر فردا
به چاه جاه چه افتی و عمر در نقصان به قصد فصد چه کوشی و ماه در جوزا
برفت روز و تو چون طفل خرمی آری نشاط طفل نماز دگر بود عذرا
چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود به صد خزینه تبذل به دانگی استقصا