عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا
|
|
که عمر بیشبها دادمش به شیربها
|
چو کشت عافیتم خوشه در گلو آورد
|
|
چو خوشه باز بریدم گلوی کام و هوا
|
خروس کنگرهی عقل پر بکوفت چو دید
|
|
که در شب امل من سپیده شد پیدا
|
چو ماه سی شبه ناچیز شد خیال غرور
|
|
چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا
|
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
|
|
که باژ گونه روی بود چون خط ترسا
|
ز مرغزار سلامت در مراست خبر
|
|
که هم مسیح خبر دارد از مزاج گیا
|
مرا طبیب دل اندرز گونهای کرده است
|
|
کز این سواد بترس از حوادث سودا
|
به تلخ و ترش رضا ده به خوان گیتی بر
|
|
که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا
|
اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
|
|
زبون چارزبانی مکن دو حور لقا
|
که پوست پارهای آمد هلاک دولت آن
|
|
که مغز بیگنهان را دهد به اژدها
|
مرا شهنشه وحدت ز داغ گاه خرد
|
|
به شیب و مقرعه دعوت همی کند که بیا
|
از این سراچهی آوا و رنگ دل بگسل
|
|
به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا
|
در این رصد گه خاکی چه خاک میبیزی
|
|
نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست تو را؟
|
به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت
|
|
ز بام کعبه ند زدند مکیان دیبا
|
به بوی نفس مکن جان که بهر گردن خوک
|
|
کسی نبرد زنجیر مسجد الاقصا
|
ببین که کوکبهی عمر خضر وار گذشت
|
|
تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا
|
پریر نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز
|
|
از آن سوی عرفات است چشم بر فردا
|
به چاه جاه چه افتی و عمر در نقصان
|
|
به قصد فصد چه کوشی و ماه در جوزا
|
برفت روز و تو چون طفل خرمی آری
|
|
نشاط طفل نماز دگر بود عذرا
|
چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود
|
|
به صد خزینه تبذل به دانگی استقصا
|