تاریخنویس عشقبازان | شیرینرقم سخن ترازان | |
از سرور عاشقان چو دم زد | بر لوح بیان چنین رقم زد | |
کز «عامریان» بلند قدری | بر صدر شرف خجستهبدری | |
مقبول عرب به کارسازی | محبوب عجم به دلنوازی | |
از مال و منال بودش اسباب | افزون ز عمارت گل و آب | |
چون خیمه درین بساط غبرا | میبود مقیم کوه و صحرا | |
عرض رمهاش برون ز فرسنگ | بر آهوی دشت کرده جا تنگ | |
اشتر گلههاش کوه کوهان | چون کوه بلند، پر شکوهان | |
خیلش گذران به هر کناره | چون گلهی گور بیشماره | |
داده کف او شکست حاتم | بر بسته به جود، دست حاتم | |
سادات عرب به چاپلوسی | پیش در او به خاکبوسی | |
شاهان عجم ز بختیاری | با او به هوای دوستداری | |
از جاه هزار زیب و فر داشت | و آن از همه به، که ده پسر داشت | |
هر یک ز نهال عمر شاخی | وز شهر امل بلندکاخی | |
لیکن ز همه، کهینه فرزند | میداشت دلش به مهر خود بند | |
بر دست بود بلی دهانگشت | در قوت حمله، جمله یک مشت | |
باشد ز همه به سور و ماتم | انگشت کهین سزای خاتم | |
آری، بود او ز برج امید | فرخندهمهی تمامخورشید | |
فرخندگی مه تمامش | بیرون ز قیاس، و قیس نامش | |
سر تا قدم از ادب سرشته | بر دل رقم ادب نوشته |