برقع برافگن ای پری حسن بلاانگیز را
|
|
تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را
|
شب خوش نخفتم هیچگه زاندم که بهر خون من
|
|
شد آشنایی با صبا آن زلف عنبر بیز را
|
دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلفت سخن
|
|
لیکن تمنا میکنم فتراک صید آویز را
|
بگذشت کار از زیستن خیز ای طبیب خیره کش
|
|
بیمار و مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را
|
پر ملایک هیزم است آنجا که عشقت شعله زد
|
|
شرمت نیاید سوختن خاشاک دود انگیز را؟
|
چون خاک گشتم در رهت چون ایستادی نیستت
|
|
باری چو بر ما بگذری آهسته ران شبدیز را
|
بوکز زکوه حسن خود بینی به خسرو یک نظر
|
|
اینک شفیع آوردهام این دیده خون ریز را
|