خروش آمد و نالهی بوق و کوس
|
|
ز قلب سپه گیو و گودرز و طوس
|
به پیش گو پیلتن راندند
|
|
به شادی برو آفرین خواندند
|
گرفتند هر سه ورا در کنار
|
|
بپرسید شیراوژن از شهریار
|
ز رستم سوی زال سام آمدند
|
|
گشاده دل و شادکام آمدند
|
نهادند سوی فرامرز روی
|
|
گرفتند شادی به دیدار اوی
|
وزان جایگه سوی شاه آمدند
|
|
به دیدار فرخ کلاه آمدند
|
چو خسرو گو پیلتن را بدید
|
|
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
|
فرود آمد از تخت و کرد آفرین
|
|
تهمتن ببوسید روی زمین
|
به رستم چنین گفت کای پهلوان
|
|
همیشه بدی شاد و روشنروان
|
به گیتی خردمند و خامش تویی
|
|
که پروردگار سیاوش تویی
|
سر زال زان پس به بر در گرفت
|
|
ز بهر پدر دست بر سر گرفت
|
گوان را به تخت مهی برنشاند
|
|
بریشان همی نام یزدان بخواند
|
نگه کرد رستم سرو پای اوی
|
|
نشست و سخن گفتن و رای اوی
|
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
|
|
زکار سیاوش بسی یاد کرد
|
به شاه جهان گفت کای شهریار
|
|
جهان را تویی از پدر یادگار
|
ندیدم من اندر جهان تاجور
|
|
بدین فر و مانندگی پدر
|
وزان پس چو از تخت برخاستند
|
|
نهادند خوان و می آراستند
|
جهاندار تا نیمی از شب نخفت
|
|
گذشته سخنها همه بازگفت
|