قصه آنکس کی در یاری بکوفت از درون گفت کیست آن گفت منم گفت چون تو توی در نمی‌گشایم هیچ کس را از یاران نمی‌شناسم کی او من باشد برو

باز او آن خشک را تر می‌کند گوییا ز استیزه ضد بر می‌تند
لیک این دو ضد استیزه‌نما یک‌دل و یک‌کار باشد در رضا