افسانه آب حیوان

بیا ساقی آن جام رخشنده می به کف گیر بر نغمه‌ی نای و نی
میی کو به فتوی میخوارگان کند چاره کار بیچارگان

چو بانگ خروس آمد از پاسگاه جرس در گلو بست هارون شاه
دوال دهل زن در آمد به جوش ز منقار مرغان برآمد خروش
پرستش کنان خلق برخاستند پرستشگری را بیاراستند
شه از خواب دوشینه سر برگرفت نیایش گری کردن از سر گرفت
به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد بدان پرورش عالم آباد کرد
چو آورد شرط پرستش بجای به شغل می‌و مجلس آورد رای
گهی خورد می‌با نواهای رود گهی داد بر نیک عهدان درود
به گلگون می تازه همچون گلاب ز سر درد می‌برد و از مغز تاب
در لهو بگشاد بر همدمان ز در دور غوغای نامحرمان
سخن می‌شد از هر دری در نهفت کس افسانه‌ای بی شگفتی نگفت
یکی قصه کرد از خراسان و غور کز آنجا توان یافتن زر و زور
یکی از سپاهان و ری کرد یاد که گنج فریدون از آنجا گشاد
یکی داستان زد ز خوارزم و چین که مشگش چنانست و دیبا چنین
یکی گفت قیصور به زین دیار که کافور و صندل دهد بی شمار
یکی گفت هندوستان بهترست که هیمش همه عود و گل عنبرست
در آن انجمن بود پیری کهن چو نوبت بدو آمد آخر سخن
همیدون زبان بر شگفتی گشاد چو دیگر بزرگان زمین بوسه داد
که از هر سواد آن سیاهی بهست که آبی درو زندگانی دهست