نشاط کردن اسکندر با کنیزک چینی

اگر ترسی از رهزن و باج خواه که غارت کند آنچه بیند به راه
به درویش ده آنچه داری نخست که بنگاه درویش را کس نجست
نبینی که ده یک دهان خراج به دهلیز درویش دزدند باج
چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج که ویرانه را ساخت باروی گنج
چو تاریخ یک‌روزه دارد جهان چرا گنج صد ساله داری نهان
بیا تا نشینیم و شادی کنیم شبی در جهان کیقبادی کنیم
یک امشب ز دولت ستانیم داد زدی و ز فردا نیاریم یاد
بترسیم از آنها کزو سود نیست کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست
بدانچ آدمی را بود دسترس بکوشیم تا خوش برآید نفس
به چاره دل خویشتن خوش کنیم نه چندان که تن نعل آتش کنیم
دمی را که سرمایه از زندگیست به تلخی سپردن نه فرخندگیست
چنان بر زن این دم که دادش دهی که بادش دهی گر به بادش دهی
فدا کن درم خوش‌دلی را بسیچ که ارزان بود دل خریدن به هیچ
ز بهر درم تند و بدخو مباش تو باید که باشی درم گو مباش
مشو در حساب جهان سخت گیر همه سخت‌گیری بود سخت میر
به آسان گذاری دمی می شمار که آسان زید مرد آسان گذار
شبی فرخ و ساعتی ارجمند بود شادمانی درو دلپسند

گزارش چنین می‌کند جوهری سخن را به یاقوت اسکندری
که اسکندر آن شب به مهر تمام به یاد لب دوست پر کرد جام
به نوشین لب آن جام را نوش کرد ز لب جام را حلقه در گوش کرد