مجنون ز جهان چو رخت بر بست
|
|
از سرزنش جهانیان رست
|
بر مهد عروس خوابنیده
|
|
خوابش بربود و بست دیده
|
ناسود درین سرای پر دود
|
|
چون خفت معالغرامه آسود
|
افتاده بماند هم بر آن حال
|
|
یک ماه و شنیدهام که یک سال
|
وان یاوگیان رایگان گرد
|
|
پیرامن او گرفته ناورد
|
او خفته چو شاه در عماری
|
|
وایشان همه در یتاق داری
|
بر گرد حظیره خانه گردند
|
|
زان گور گه آشیانه گردند
|
از بیم درندگان چپ و راست
|
|
آمد شد خلق جمله برخاست
|
نظارگیی که دیدی از دور
|
|
شوریدن آن ددان چو زنبور
|
پنداشتی آن غریب خسته
|
|
آنجاست به رسم خود نشسته
|
وان تیغ زنان به قهرمانی
|
|
بر شاه کنند پاسبانی
|
آگاه نه زانکه شاه مرد است
|
|
بادش کمر و کلاه برداست
|
وان جیفه خون به خرج کرده
|
|
دری به غبار درج کرده
|
از زلزلهای دور افلاک
|
|
شد ریخته و فشانده بر خاک
|
در هیت او ز هر نشانی
|
|
نامانده به جا جز استخوانی
|