وفات مجنون بر روضه لیلی

در خانه سیل ریز منشین سیل آمد، سیل، خیز، منشین
تا پل نشکست بر تو گردون زین پل به جهان جمازه بیرون
در خاک مپیچ کو غباریست با طبع مساز کو شراریست
بر تارک قدر خویش نه پای تا بر سر آسمان کنی جای
دایم به تو بر جهان نماند آنرا مپرست کان نماند

مجنون ز جهان چو رخت بر بست از سرزنش جهانیان رست
بر مهد عروس خوابنیده خوابش بربود و بست دیده
ناسود درین سرای پر دود چون خفت مع‌الغرامه آسود
افتاده بماند هم بر آن حال یک ماه و شنیده‌ام که یک سال
وان یاوگیان رایگان گرد پیرامن او گرفته ناورد
او خفته چو شاه در عماری وایشان همه در یتاق داری
بر گرد حظیره خانه گردند زان گور گه آشیانه گردند
از بیم درندگان چپ و راست آمد شد خلق جمله برخاست
نظارگیی که دیدی از دور شوریدن آن ددان چو زنبور
پنداشتی آن غریب خسته آنجاست به رسم خود نشسته
وان تیغ زنان به قهرمانی بر شاه کنند پاسبانی
آگاه نه زانکه شاه مرد است بادش کمر و کلاه برداست
وان جیفه خون به خرج کرده دری به غبار درج کرده
از زلزلهای دور افلاک شد ریخته و فشانده بر خاک
در هیت او ز هر نشانی نامانده به جا جز استخوانی