وفات مجنون بر روضه لیلی

انگشت کش سخن سرایان این قصه چنین برد به پایان
کان سوخته خرمن زمانه شد خرمنی از سرشک دانه
دستاس فلک شکست خردش چون خرد شکست باز بردش
زانحال که بود زارتر گشت بی‌زورتر و نزارتر گشت
جانی ز قدم رسیده تا لب روزی به ستم رسیده تا شب
نالنده ز روی دردناکی آمد سوی آن عروس خاکی
در حلقه آن حظیره افتاد کشتیش در آب تیره افتاد
غلطید چو مور خسته کرده پیچید چو مار زخم خورده
بیتی دو سه زارزار برخواند اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند
برداشت بسوی آسمان دست انگشت گشاد و دیده بربست
کای خالق هرچه آفرید است سوگند به هرچه برگزیداست
کز محنت خویش وارهانم در حضرت یار خود رسانم
آزاد کنم ز سخت جانی واباد کنم به سخت رانی
این گفت و نهاد بر زمین سر وان تربت را گرفت در بر
چون تربت دوست در برآورد ای دوست بگفت و جان برآورد
او نیز گذشت از این گذرگاه وان کیست که نگذرد بر اینراه
راهیست عدم که هر چه هستند از آفت قطع او نرستند
ریشی نه که غورگاه غم نیست خاریده ناخن ستم نیست
ای چون خر آسیا کهن لنگ کهتاب نو روی کهربا رنگ
دوری کن از این خراس گردان کو دور شد از خلاص مردان