صفت رسیدن خزان و در گذشتن لیلی

شد بدر مهیش چون هلالی وان سرو سهیش چون خیالی
سودای دلش به سر درآمد سرسام سرش به دل برآمد
گرمای تموز ژاله را برد باد آمد و برگ لاله را برد
تب لرزه شکست پیکرش را تبخاله گزید شکرش را
بالین طلبید زاد سروش وز سرو فتاده شد تذروش
افتاد چنانکه دانه از کشت سر بند قصب به رخ فرو هشت
بر مادر خویش راز بگشاد یکباره در نیاز بگشاد
کای مادر مهربان چه تدبیر کاهو بره زهر خورد با شیر
در کوچگه اوفتاد رختم چون سست شدم مگیر سختم
خون می‌خورم این چه مهربانیست جان می‌کنم این چه زندگانیست
چندان جگر نهفته خوردم کز دل به دهن رسید دردم
چون جان ز لبم نفس گشاید گر راز گشاده گشت شاید
چون پرده ز راز بر گرفتم بدرود که راه در گرفتم
در گردنم آر دست یکبار خون من و گردن تو زنهار
کان لحظه که جان سپرده باشم وز دوری دوست مرده باشم
سرمم ز غبار دوست درکش نیلم ز نیاز دوست برکش
فرقم ز گلاب اشک تر کن عطرم ز شمامه جگر کن
بر بند حنوطم از گل زرد کافور فشانم از دم سرد
خون کن کفنم که من شهیدم تا باشد رنگ روز عیدم
آراسته کن عروس‌وارم بسپار به خاک پرده دارم