ز اندوه نهفته جان بکاهد
|
|
کاهیدن جان خود که خواهد
|
از حشمت شوی و شرم خویشان
|
|
میبود چو زلف خود پریشان
|
پیگانه چو دور گشتی از راه
|
|
برخاستی از ستون خرگاه
|
چندان بگریستی بر آن جای
|
|
کز گریه در او فتادی از پای
|
چون بانگ پی آمدی به گوشش
|
|
ماندی به شکنجه در خروشش
|
چون شمع به چابکی نشستی
|
|
وان گریه به خنده در شکستی
|
این بینمکی فلک همیکرد
|
|
وان خوش نمک این جگر همیخورد
|
تا گردش دور بیمدارا
|
|
کردش عمل خود آشکارا
|
شد شوی وی از دریغ و تیمار
|
|
دور از رخ آن عروس بیمار
|
افتاد مزاج از استقامت
|
|
رفت ابن سلام را سلامت
|
در تن تب تیز کارگر شد
|
|
تابش بره دماغ بر شد
|
راحت ز مراج رخت بربست
|
|
قرابه اعتدال بشکست
|
قاروره شناس نبض بفشرد
|
|
قاروره شناخت رنج او برد
|
میداد به لطف سازگاری
|
|
در تربیت مزاج یاری
|
تا دور شد از مزاج سستی
|
|
پیدا شد راه تندرستی
|
بیمار چو اندکی بهی یافت
|
|
در شخص نزار فربهی یافت
|
پرهیز نکرد از آنچه بد بود
|
|
وان کرده نه برقرار خود بود
|
پرهیز نه دفع یک گزند است
|
|
در راحت و رنج سودمند است
|
در راحت ازو ثبات یابند
|
|
وز رنج بدو نجات یابند
|
چون وقت بهی در آن تب تیز
|
|
پرهیز شکن شکست پرهیز
|