وفات یافتن ابن سلام شوهر لیلی

هر نکته که بر نشان کاریست دروی به ضرورت اختیاریست
در جنبش هر چه هست موجود درجی است ز درجهای مقصود
کاغذ ورق دو روی دارد کاماجگه از دو سوی دارد
زین سوی ورق شمار تدبیر زانسوی دگر حساب تقدیر
کم یابد کاتب قلم راست آن هر دو حساب را به هم راست
بس گل که تو گل کنی شمارش بینی به گزند خویش خارش
بس خوشه حصرم از نمایش کانگور بود به آزمایش
بس گرسنگی که سستی آرد در هاضمه تندرستی آرد
بر وفق چنین خلاف کاری تسلیم به از ستیزه کاری
القصه، چو قصه این چنین است پندار که سر که انگبین است
لیلی که چراغ دلبران بود رنج خود و گنج دیگران بود
گنجی که کشیده بود ماری از حلقه به گرد او حصاری
گرچه گهری گرانبها بود چون مه به دهان اژدها بود
می‌زیست در آن شکنجه تنگ چون دانه لعل در دل سنگ
می‌کرد به چابکی شکیبی می‌داد فریب را فریبی
شویش همه روز پاس می‌داشت می‌خورد غم و سپاس می‌داشت
در صحبت او بت پریزاد مانند پری به بند پولاد
تا شوی برش نبود نالید چون شوی رسید دیده مالید
تا صافی بود نوحه می‌کرد چون درد رسید درد می‌خورد
می‌خواست کزان غم آشکارا گرید نفسی نداشت یارا