آشنا شدن سلام بغدادی با مجنون

مجنون ز خوش آمد سلامش بنمود تقربی تمامش
کردش به جواب خود گرامی پرسیدش کز کجا خرامی
گفت ای غرض مرا نشانه وا وارگی مرا بهانه
آیم بر تو ز شهر بغداد تا از رخ فرخت شوم شاد
غربت ز برای تو گزیدم کابیات غریب تو شنیدم
چون کرد مرا خدای روزی روی تو بدین جهان فروزی
زین پس من و خاک بوس پایت گردن نکشم ز حکم و رایت
دم بی نفس تو بر نیارم در خدمت تو نفس شمارم
هر شعر که افکنی تو بنیاد گیرم منش از میان جان یاد
چندان سخن تو یاد گیرم کاموده شود بدو ضمیرم
گستاخ ترم به خود رها کن با خاطر خویشم آشنا کن
میده ز نشید خود سماعم پندار یکی از این سباعم
بنده شدن چو من جوانی دانم که نداردت زیانی
من نیز به سنگ عشق سودم عاشق شده خواری آزمودم

مجنون چو هلال در رخ او زد خنده و داد پاسخ او
کای خواجه خوب ناز پرورد ره پر خطر است باز پس گرد
نه مرد منی اگرچه مردی کز صد غم من یکی نخوردی
من جز سر دام و دد ندارم نه پای تو پای خود ندارم
ما را که ز خوی خود ملالست با خوی تو ساختن محالست
از صحبت من ترا چه خیزد دیو از من و صحبتم گریزد