مجنون ز خوش آمد سلامش | بنمود تقربی تمامش | |
کردش به جواب خود گرامی | پرسیدش کز کجا خرامی | |
گفت ای غرض مرا نشانه | وا وارگی مرا بهانه | |
آیم بر تو ز شهر بغداد | تا از رخ فرخت شوم شاد | |
غربت ز برای تو گزیدم | کابیات غریب تو شنیدم | |
چون کرد مرا خدای روزی | روی تو بدین جهان فروزی | |
زین پس من و خاک بوس پایت | گردن نکشم ز حکم و رایت | |
دم بی نفس تو بر نیارم | در خدمت تو نفس شمارم | |
هر شعر که افکنی تو بنیاد | گیرم منش از میان جان یاد | |
چندان سخن تو یاد گیرم | کاموده شود بدو ضمیرم | |
گستاخ ترم به خود رها کن | با خاطر خویشم آشنا کن | |
میده ز نشید خود سماعم | پندار یکی از این سباعم | |
بنده شدن چو من جوانی | دانم که نداردت زیانی | |
من نیز به سنگ عشق سودم | عاشق شده خواری آزمودم |
□
مجنون چو هلال در رخ او | زد خنده و داد پاسخ او | |
کای خواجه خوب ناز پرورد | ره پر خطر است باز پس گرد | |
نه مرد منی اگرچه مردی | کز صد غم من یکی نخوردی | |
من جز سر دام و دد ندارم | نه پای تو پای خود ندارم | |
ما را که ز خوی خود ملالست | با خوی تو ساختن محالست | |
از صحبت من ترا چه خیزد | دیو از من و صحبتم گریزد |