دانای سخن چنین کند یاد | کز جمله منعمان بغداد | |
عاشق پسری بد آشنا روی | یک موی نگشته از یکی موی | |
هم سیل بلا بدو رسیده | هم سیلی عاشقی چشیده | |
دردی کش عشق و درد پیمای | اندوه نشین و رنج فرسای | |
گیتیش سلام نام کرده | و اقبال بدو سلام کرده | |
در عالم عشق گشته چالاک | در خواندن شعرها هوسناک | |
چون از سر قصههای در پاش | شد قصه قیس در جهان فاش | |
در هر طرفی ز طبع پاکش | خواندند نسیب دردناکش | |
هر غم زدهای که شعر او خواند | آن ناقه که داشت سوی او راند | |
چون شهر به شهر تا به بغداد | آوازه عشق او در افتاد | |
از سحر حلال او ظریفان | کردند سماع با حریفان | |
افتاد سلام را کزان خاک | آید به سلام آن هوسناک | |
بربست بنه به ناقهای چست | بگشاد زمام ناقه را سست | |
در جستن آن غریب دلتنگ | در بادیه راند چند فرسنگ | |
پرسید نشان و یافتش جای | افتاده برهنه فرق تا پای | |
پیرامنش از وحوش جوقی | حلقه شده بر مثال طوقی | |
او کرده ز راه شوق و زاری | زان حلقه حساب طوق داری | |
چون دید که آید از ره دور | نزدیک وی آن جوان منظور | |
زد بانک بر آن سباع هایل | تا تیغ کنند در حمایل | |
چون یافت سلام ازو قیامی | دادش ز میان جان سلامی |