خواندن لیلی مجنون را

از نیک و بد خودش خبر نیست جز بر ره لیلیش گذر نیست
لیلی چو شد آگه از چنین حال شد سرو بنش ز ناله چون نال
از طاقچه دو نرگس جفت بر سفت سمن عقیق می‌سفت
گفتا منم آن رفیق دلسوز کز من شده روز او بدین روز
از درد نیم به یک زمان فرد فرقست میان ما در این درد
او بر سر کوه می‌کشد راه من در بن چاه می‌زنم آه
از گوش گشاد گوهری چند بوسید و به پیش پیر افکند
کاین را بستان و باز پس گرد با او نفسی دو هم نفس گرد
نزدیک من آرش از ره دور چندانکه نظر کنم در آن نور
حالی که بیاوری ز راهش بنشان به فلان نشانه گاهش
نزدیک من آی تا من آیم پنهان به رخش نظر گشایم
بینم که چه آب و رنگ دارد در وزن وفا چه سنگ دارد
باشد که ز گفتهای خویشم خواند دو سه بیت تازه پیشم
گردد گره من اوفتاده از خواندن بیت او گشاده
پیر آن در سفته بر کمر بست زان در نسفته رخت بربست
دستی سلب خلل ندیده برد از پی آن سلب دریده
شد کوه به کوه تیز چون باد گاهی به خراب و گه به آباد
روزی دو سه جستش اندران بوم واحوال ویش نگشت معلوم
تا عاقبتش فتاده بر خاک در دامن کوه یافت غمناک
پیرامون او درنده‌ای چند خازن شده چون خزینه را بند