آگاهی مجنون از مرگ پدر

آنکس که اسیر بیم گردد چون باشد چون یتیم گردد
نومید شده ز دستگیری با ذل یتیمی و اسیری
غلطید بران زمین زمانی می‌جست ز هم نشین نشانی
چون غم خور خویش را نمی‌یافت از غم خوردن عنان نمی‌تافت
چندان ز مژه سرشک خون ریخت کاندام زمین به خون برآمیخت
گفت ای پدر ای پدر کجائی کافسر به پسر نمی‌نمائی
ای غم خور من کجات جویم تیمار غم تو با که گویم
تو بی پسری صلاح دیدی زان روی به خاک درکشیدی
من بی‌پدری ندیده بودم تلخست کنون که آزمودم
سر کوفت دوریم مکن بیش من خود خجلم ز کرده خویش
فریاد برآید از نهادم کاید ز نصیحت تو یادم
تو رایض من بکش خرامی من توسن تو به بد لگامی
تو گوش مرا چو حلقه زر من دور ز تو چو حلقه بر در
من کرده درشتی و تو نرمی از من همه سردی از تو گرمی
تو در غم جان من به صد درد من گرد جهان گرفته ناورد
تو بستر من ز گرد رفته من رفته به ترک خواب گفته
تو بزم نشاط من نهاده من بر سر سنگی اوفتاده
تو گفته دعا و اثر نکرده من کشته درخت و بر نخورده
جان دوستی ترا به مردم یاد آرم و جان برآرم از غم
بر جامه ز دیده نیل پاشم تا کور و کبود هر دو باشم