بردن پیرزن مجنون را در خرگاه لیلی

کاشفته و مستمند مائیم او نیست سزای بند مائیم
می‌گردانم به روسیاهی اینجا و به هر کجا که خواهی
هر چه آن بهم آید از چنین کار بی شرکت من تراست بردار
چون دید زن اینچنین شکاری شد شاد به این چنین شماری
زان یار بداشت در زمان دست آن بند و رسن همه در این بست
بنواخت به بند کردن او را می‌برد رسن به گردن او را
او داده رضا به زخم خوردن زنجیر به پای و غل به گردن
چون بر در خیمه‌ای رسیدی مستانه سرود برکشیدی
لیلی گفتی و سنگ خوردی در خوردن سنگ رقص کردی
چون چند جفاش برسرآورد گرد در لیلیش برآورد
چون بادی از آن چمن بر او جست بر خاک چمن چو سبزه بنشست
بگریست بر آن چمن به زاری چون دیده ابر نوبهاری
سر می‌زد بر زمین و می‌گفت کی من ز تو طاق و با غمت جفت
مجرم‌تر از آن شدم درین راه کازاد شوم ز بند و از چاه
اینک سروپای هر دو در بند گشتم به عقوبت تو خرسند
گر زانکه نموده‌ام گناهی معذور نیم به هیچ راهی
من حکم کش وتر حکم رانی تأدیب کنم چنان که دانی
منگر به مصاف تیغ و تیرم در پیش تو بین که چون اسیرم
گر تاختنی به لطمه کردم از لطمه خویش زخم خوردم
گر دی گنهی نمود پایم امروز رسن به گردن آیم