بردن پیرزن مجنون را در خرگاه لیلی

چون نور چراغ آسمان گرد از پرده صبح سر به در کرد
در هر نظری شگفت باغی شد هر بصری چو شب چراغی
مجنون چو پرنده زاغ پویان پروانه صفت چراغ جویان
از راه رحیل خار برداشت هنجار دیار یار برداشت
چون بوی دمن شنید بنشست یک لحظه نهاد بر جگر دست
باز از نفسش برآمد آواز چون مرده که جان به دو رسد باز
شد پیر زنی ز دور پیدا با او شخصی به شکل شیدا
سر تا قدمش کشیده در بند وان شخص به بند گشته خرسند
زن می‌شد در شتاب کردن می‌برد ورا رسن به گردن
مجنون چو اسیر دید در بند زن را به خدای داد سوگند
کین مرد به بند کیست با تو در بند ز بهر چیست با تو
زن گفت سخن چو راست خواهی مردیست نه بندی و نه چاهی
من بیوه‌ام این رفیق درویش در هر دو ضرورتی ز حد بیش
از درویشی بدان رسیدم کین بند و رسن در او کشیدم
تا گردانم اسیروارش توزیع کنم به هر دیارش
گرد آورم از چنین بهانه مشتی علف از برای خانه
بینیم کزان میان چه برخاست دو نیمه کنیم راستا راست
نیمی من و نیمی او ستاند گردی به میانه در نماند
مجنون ز سر شکسته بالی در پای زن اوفتاد حالی
کاین سلسله و طناب و زنجیر بر من نه از این رفیق برگیر