مصاف کردن نوفل بار دوم

گنجینه گشای این خزینه سرباز کند ز گنج سینه
کانروز که نوفل آن سپه راند بیننده بدو شگفت درماند
از زلزله مصاف خیزان شد قله بوقبیس ریزان
خصمان چو خروش او شنیدند در حرب شدند وصف کشیدند
سالار قبیله با سپاهی بر شد به سر نظاره گاهی
صحرا همه نیزه دید و خنجر وافاق گرفته موج لشگر
از نعره کوس و ناله نای دل در تن مرده می‌شد از جای
رایی نه که جنگ را بسیچد رویی نه که روی از آن بپیچد
زانگونه که بود پای بفشرد سیل آمد و رخت بخت را برد
قلب دو سپه بهم بر افتاد هر تیغ که رفت بر سر افتاد
از خون روان که ریگ می‌شست از ریگ روان عقیق می‌رست
دل مانده شد از جگر دریدن شمشیر خجل ز سر بریدن
شمشیر کشید نوفل گرد می‌کرد به حمله کوه را خرد
می‌ساخت چو اژدها نبردی زخمی و دمی دمی و مردی
برهر که زدی کدینه گرز بشکستی اگرچه بودی البرز
بر هر ورقی که تیغ راندی در دفتر او ورق نماندی
کردند نبردی آنچنان سخت کز اره تیغ تخته شد تخت
یاران چو کنند همعنانی از سنگ برآورند خانی
پر کندگی از نفاق خیزد پیروزی از اتفاق خیزد
بر نوفلیان خجسته شد روز گشتند به فال سعد فیروز