گهرت بد بد با سوی گهر گشتی | همچنان مادر خود بارآور گشتی | |
دختری بودی، بر بام و به در گشتی | تا چنین با شکمی بر چو سپر گشتی |
□
راست بر گوی که در تو شدهام عاجز | به کدامین ره بیرون شدهای زین دز | |
راست گویند زنان را نگوارد عز | بر نیاید کس با مکر زنان هرگز | |
بر هوا رفتی چون عیسی بیمعجز | یا چو قارون به زمین، وین نبود جایز |
□
تاک رز گفتا: از من چه همیپرسی | کافری کافر، ز ایزد نه همیترسی | |
به حق کرسی و حق آیتالکرسی | که نخسبیده شبی در بر من نفسی | |
هستم آبستن، لیکن ز چنان جنسی | که نه اویستی جنی و نه خود انسی |
□
نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی | که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی | |
جبرئیل آمد روح همه تقدیسی | کردم آبستن، چون مریم بر عیسی | |
بچهای دارم در ناف چو برجیسی | با رخ یوسف و بوی خوش بلقیسی |
□
اگرت باید، این بچه بزایم من | وین نقاب از تن و رویش بگشایم من | |
ور نبایدت به زادن نگرایم من | همچنین باشم و نازاده بپایم من | |
و گر استیزه کنی با تو برآیم من | روز روشنت ستاره بنمایم من |
□
اگرم بکشی، برکشتن تو خندم | من چو جرجیس تن خویش بپیوندم | |
ور بدری شکم و بندم از بندم | نرسد ذرهای آزار به فرزندم | |
گر چه بکشی تو مرا، صابر و خرسندم | که مرا زنده کند زود خداوندم |
□
او به رز گفت که ویحک چه فضول آری | تو هنوز این هوس اندر سرخود داری | |
بکشم منت، «لک الویل» بدان زاری | که مسیحت بکند زنده به دشواری | |
نه بسندهست مر این جرم و گنهکاری | که مرا باز همی ساده دل انگاری |