فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست | کامد پدید زیر نقاب از بر دو خد |
□
از دوست به هر چیز چرا بایدت آزرد | کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد | |
گر خوار کند مهتر خواری نکند عیب | چون باز نوازد شود آن داغ جفا سرد | |
صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش | گر خار بر اندیشی خرما نتوان خورد | |
او خشم همی گیرد تو عذر همی خواه | هر روز به نو یار دگر مینتوان نکرد |
□
آری چنین کنند کریمان که شاه کرد | سوی رهی بچشم بزرگی نگاه کرد |
□
هر آن شمعی که ایزد برفروزد | کسی کش پف کند سبلت بسوزد |
□
برون ز گوشه بهشت برین سقر باشد | فزون ز توشه شکر معده بار خر باشد | |
هر آنکه توشهی روزی و گوشهای دارد | به راستی ملک ملک بحر و بر باشد | |
زیادت از سرت ار یک کله بدست آری | به خاکپای قناعت که درد سر باشد |
□
عاشقی خواهی که تا پایان بری | بس که بپسندید باید ناپسند | |
زشت باید دید و انگارید خوب | زهر باید خورد و انگارید قند | |
توسنی کردم ندانستم همی | کز کشیدن سختتر گردد کمند |
□
با خلق هر کرم که کند هم خدا کند | باشد که ناگهی نگهی هم بما کند |
□
مرا تو راحت جانی معاینه نه خبر | کرا معاینه آمد خبر چه سود کند |
□
هیچ صورتگر بصد سال از بدایع وزنگار | آن نداند کرد و نتواند که یک باران کند |
□
او درین فکر تا به ما چه کند | ما درین فکر تا خدا چه کند | |
ما دل آسوده تا خدا چه کند | خواجه در حیله تا به ما چه کند |
□
بزیر قبهی تقدیس مست مستانند | که هر چه هست همه صورت خدا دانند |
□
کار همه راست چنانکه بباید | حال شادیست شاد باشی شاید |