پادشاهی داشت یک برنا پسر
|
|
باطن و ظاهر مزین از هنر
|
خواب دید او کان پسر ناگه بمرد
|
|
صافی عالم بر آن شه گشت درد
|
خشک شد از تاب آتش مشک او
|
|
که نماند از تف آتش اشک او
|
آنچنان پر شد ز دود و درد شاه
|
|
که نمییابید در وی راه آه
|
خواست مردن قالبش بیکار شد
|
|
عمر مانده بود شه بیدار شد
|
شادیی آمد ز بیداریش پیش
|
|
که ندیده بود اندر عمر خویش
|
که ز شادی خواست هم فانی شدن
|
|
بس مطوق آمد این جان و بدن
|
از دم غم میبمیرد این چراغ
|
|
وز دم شادی بمیرد اینت لاغ
|
در میان این دو مرگ او زنده است
|
|
این مطوق شکل جای خنده است
|
شاه با خود گفت شادی را سبب
|
|
آنچنان غم بود از تسبیب رب
|
ای عجب یک چیز از یک روی مرگ
|
|
وان ز یک روی دگر احیا و برگ
|
آن یکی نسبت بدان حالت هلاک
|
|
باز هم آن سوی دیگر امتساک
|
شادی تن سوی دنیاوی کمال
|
|
سوی روز عاقبت نقص و زوال
|
خنده را در خواب هم تعبیر خوان
|
|
گریه گوید با دریغ و اندهان
|
گریه را در خواب شادی و فرح
|
|
هست در تعبیر ای صاحب مرح
|
شاه اندیشید کین غم خود گذشت
|
|
لیک جان از جنس این بدظن گشت
|
ور رسد خاری چنین اندر قدم
|
|
که رود گل یادگاری بایدم
|
چون فنا را شد سبب بیمنتهی
|
|
پس کدامین راه را بندیم ما
|
صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ
|
|
میکند اندر گشادن ژیغ ژیغ
|
ژیغژیغ تلخ آن درهای مرگ
|
|
نشنود گوش حریص از حرص برگ
|